لنز بی رنگ

ساخت وبلاگ
به نام خدادوباره رسیدیم به آن شبی که خانه آنقدری مرتب شده باشد که فکرم کار کند، بعد چند ساعت خلوت گیر بیاورم و شروع کنم به فکر کردن. مثل همیشه با شمردن شروع می‌کنم: بیست و یک اسفند شصت و هشت تا بیست و یک اسفند شصت و نه، بیست و یک اسفند شصت و نه تا بیست و یک اسفند هفتاد... و همین طور کودکانه با انگشت سال به سال بیایم جلو تا بفهمم دقیقا چند سالم شده. هرسال همین کار را می‌کنم. هرسال باید سال به سال بشمرم تا مطمئن شوم کدام عدد را پر کردم. انگشت‌ها را یکی یکی خم می ‌کنم، مثل سال‌هایی که گذشته، سه بار هر دو دست را شمرده ام و هنوز نرسیده به امسال... بالاخره می‌ایستد. بیست و یک اسفند هزار و چهارصد و دو، سی ‌ چهار تمام می‌شود. این یعنی دیگر امیدی به هموز سی و سه ساله بودن نیست. یعنی سال به سال پیرتر شدن، نزدیک‌تر شدن به مرگ... و چقدر توشه ام خالی است. + نوشته شده در  دوشنبه بیست و یکم اسفند ۱۴۰۲ساعت 1:9&nbsp توسط صاد  |  لنز بی رنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت لنز بی رنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : colorlesslensa بازدید : 37 تاريخ : پنجشنبه 24 اسفند 1402 ساعت: 16:35

به نام خداکتاب پرسیده بود چه کارهایی برای شما استراحت ذهنی محسوب می‌شوند؟ به زندگی‌ام که نگاه کردم نود درصد استراحت‌ها چرخیدن در گوشی بود. همان «بله» کم بضاعتی که این روزها تمام شبکه‌های اجتماعی من است. اما بالا و پایین کردن صفحه گوشی استراحت نمی‌شد. قبل‌تر گفته بود که اسم این کارها استراحت جعلی است. دیگر باید چه چیزی را می‌نوشتم؟ ذهنم اول خالی بود و بعد کم کم ایده های جدید آمد. آنقدر جدید و آنقدر تر و تازه که هرکدامش به وجدم می‌آورد. آخرین موردی که در لیستم نوشتم همین بود: سبزی پاک کردن در خانه مرتب. + نوشته شده در  پنجشنبه بیست و ششم بهمن ۱۴۰۲ساعت 7:56&nbsp توسط صاد  |  لنز بی رنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت لنز بی رنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : colorlesslensa بازدید : 18 تاريخ : پنجشنبه 10 اسفند 1402 ساعت: 12:53

به نام خداتکتم گفت تهران از کجا می‌تونم کیک و گل سفارش بدم که ببرن دم خونه خواهرم؟ اول گفتم به به چه خواهر مهربونی و بعد غرق شدم در غم و درد رفیقی که روز مادر را برای خواهر بزرگش هدیه می‌فرستد. چه کار می‌توانستم بکنم؟ شروع کردم به عصر خواندن برایش و قطره‌های اشک پشت سر هم سر خورد روی صورتم. قطره‌ها مامان هم‌کلاسی فاطمه را یادم آورد، پارسال چه هدیه‌ای از دختر کلاس اولی‌اش گرفته بود؟ امسال درد این همه ماه آغوش خالی را کجا ببرد؟ سوره عصر بعدی برای او بود و قطره‌ها تندتر شده بودند. وسطش یاد بچه‌های فرزانه افتادم و جای خالی مادرشان در روز مادر. یاد مادرش که گفته بود به دوست‌های فرزانه بگین این سوره عصرهایی که شما می‌خونین قوت قلب منه. فرزانه نبود که روزش را تبریک بگوید. برایش عصر خواندم. یاد فاطمه که پارسال همسرش بود، هرچند رنجور و ضعیف، کاری کرده بود حتما، هدیه‌ای و تبریکی و امسال چقدر دلتنگ آغوش همسرش است، عصر خواندم... یاد مادرشوهرم که بابا مقید بود حتما هدیه روز تولد و روز مادر و روز معلم را برایش بگیرد. معمولا گلدان می‌گرفت. پارسال چه کار کرده بود با آن حال بد و مریضی؟ باید از مامان بپرسم. مامانی که حالا در خانه خالی چقدر تعریف کردن‌های پشت سر هم بابا را کم دارد... سوره عصر خواندم. و فکر کردم به «ان الانسان لفی خسر» همه خسران‌ها، از دست دادن‌ها... به اینکه همه در خسرند چه بفهمند چه نه، چه الان از دست داده باشند چه از دست دادن های بسیاری در آینده انتظارشان را بکشد. «والعصر» قسم به زمان که ذات دنیا با جدایی از عزیزان آمیخته شده و خسرها چقدر درد دارند. «الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر» مگر آنها که حقیقت این جهان را فهمیده باشند و چنگ زده باشند به لنز بی رنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت لنز بی رنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : colorlesslensa بازدید : 27 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1402 ساعت: 16:46

به نام خدادر خبرها خواندم امروز دیدار بانوان بوده با حضرت آقا. از یک طرف حسرت خوردم که چرا من را نگفته‌اند برای روایت نویسی. از طرف دیگر خوشحال شدم که خبرم نکردند که باز دست و دلم بلرزد و نتوانم نه بیارم و بعد در مصیبت نوشتن گیر کنم.آخرین بار پارسال بود که رفتم بیت روایت دیدار دانش‌آموزان را بنویسم. از مصیبت‌های قبلش نگویم که آقای همسر همان سر صبح جلسه داشت، فاطمه اردو داشت و باید به جای مدرسه دم مسجد محل می‌بردمش، کسی نبود زینب را نگه دارد... آخرش زینب به بغل فاطمه را رساندم به مسجد و اسنپ گرفتم تا بیت. دیر رسیدم و بودن زینب هم باعث شد تا می‌شود معطلم کنند تا اجازه ورودش بیاید. وقتی وارد حسینیه شدم که دیگر همه سرجاهایشان نشسته بودند. وقت نبود با کسی صحبت کنم و از حس و حالش بپرسم. بعد هم که بچه به بغل آمدم بیرون. از شب قبلس استرس داشتم، همه توانم را گذاشتم ولی آخرش آن چیزی که نوشتم خیلی روایت و حاشیه‌های دیدار نشد. بیشتر شبیه گزارش بود. چیزی که توی اخبار تلویزیون هم می‌شد دید.بعد در دیدارهای بعدی هی روایت‌های بقیه را خواندم و دیدم چقدر رها می‌نویسند. نمی‌ترسند که از خودشان بگویند، توی حاشیه‌ها بمانند یا اطهارنظر شخصی کنند. من وقت روایت دیدار نوشتن، بالای سرم چندتا ممیزی سخت‌گیر می‌بینم و همین هی قلمم را خشک تر می‌کند. آنقدر که جان می‌کنم تا کلمه‌ها را به هم بچسبانم.خلاصه به همه اینها فکر کردم و حسرت جایش را عوض کرد. خدا را شکر که به من زنگ نزدند که باز دلم بلرزد و قبول کنم، بعد بیفتم توی مصیبت اینکه این بچه را چه کار کنم، آن یکی را چه کار کنم، اصلا از چه بنویسم...دلم هم سوخت. باید یک فکری برای این قبض نوشتنم بکنم. فکر کردم اگر دوباره به من بگویند بیا روایت دیدار بنویس از یک ه لنز بی رنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت لنز بی رنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : colorlesslensa بازدید : 31 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 23:13

به نام خدازینب نمی‌خوابید، قصه می‌خواست، کارتون می‌خواست... فاطمه مریض‌حال روی تشکش دراز کشیده بود و من حتی نا نداشتم یک کتاب از کتابخانه بردارم. آمدم زینب را راضی کنم و گفتم بیا بخوابیم به جاش من برات قصه می‌گم. راضی شد و من چند ثانیه وقت داشتم اسم یک قصه جذاب را پیدا کنم. حوصله نداشتم از خودم قصه دربیاورم. معمولا چیز خوبی می‌شد اما خیلی انرژی می‌گرفت. قصه پیرمرد و پسر و الاغ را هم که چند شب متوالی برایشان گفته بودم. ذهن خسته و خالی‌ام به جایی قد نمی‌داد که سریع یاد قصه روباه و لک ‌لک افتادم. گفتم زینب بیا بخواب تا برات قصه روباه و لک‌لک رو بگم. چشم‌های دخترک برق زد.*پدر همیشه می‌خندید و می‌گفت آخه بازم روباه و لک‌لک؟ من و یاسمین مطمئن سر تکان می‌دادیم که آره فقط همین رو می‌خوایم. و پدر نمیدانم برای چندمین شب متوالی برایمان قصه روباه و لک‌لک را می‌گفت. با همه جزئیات و ظرافت قصه‌پردازی و تغییر لحن و صدایی که الان می‌فهمم چه نقش مهمی در جذابیت قصه برای ما داشته. من خاطره‌ای از قصه گفتن مامان را ندارم ولی ذهنم پر از تصویرهای مبهم از شب‌هایی است که ما دراز می‌کشیدیم و پدر برایمان حکایت‌های ملانصرالدین را تعریف‌ می‌کرد یا قصه روباهی را میگفت که همسایه‌اش لک‌لک را برای نهار دعوت کرده و غذا را که سوپ بوده، ریخته توی سینی. خودش تند تند زبان می‌زده و لک‌لک بیچاره مانده بوده و نوک بلنذش. البته که لک لک بیچاره هم بعدا خوب از خجالت آقا روباه درمی‌آمد.شروع کردم به گفتن قصه روباه و لک‌لک برای بچه‌ها. تا جای ممکن شبیه ترین نسخه به آن چیزی که از روایت پدر توی خاطرم بود. گفتم و شاخ و برگ دادم و هی فکر کردم این همه منم منم داشتن، تخصص ادبیات، آشنا بودن با دنیای ادبیات کودک، نظریه دانستن، کتاب لنز بی رنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت لنز بی رنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : colorlesslensa بازدید : 38 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 9:10

به نام خدادر دوران اوج کرونا یک عده جمع شدند و تصمیم گرفتند فوتی های کرونایی رو تغسیل دهند. بی هیچ تجربه مشابهی از قبل. چند نفرشان را توی اینستاگرام می شناختم. تصور مواجه شدن با بدن بی جان یک انسان و غسل دادن آن برای من وحشتناک بود. از آن تجربه هایی که حتی نمی توانستم بهش فکر کنم. از آن تجربه هایی که فکر می کردم دنیا بعدش تمام می شود و تو دیگر هیچ وقت آدم قبل نخواهی شد. توی آن آدم هایی که برای تغسیل رفته بودند از تازه عروس هجده نوزده ساله تا دختر مجرد بود. فکر میکردم چرا این تصمیم را گرفتند؟ بعدش چطور زندگی می کنند؟ترس نبود که این اندازه قضیه را برایم سخت کرده بود. مواجهه عریان با واقعیت مرگ بود. خوب که درونم را کنکاش کردم دیدم بعد تغسیل چند جنازه دیگر نمیتوانی مثل قبل مرگ را بفرستی پشت پستوهای ذهنت و سعی کنی نادیده اش بگیری. واقعیت عریان مرگ می نشیند توی مردمک چشمت و لنزی می شود که از آن به بعد دنیا را از دریچه آن می بینی. خوشی هایش را، لذت هایش را، خنده هایش را... دیگر نمی شود مثل قبل سرخوش بود.گیر اصلی ام همین بود. چطور یک آدم می تواند تصمیم بگیرد که دنیا را از چشم خودش بیندازد؟کمتر از یکی دو سال بعد اتفاق افتاد. من به سراغش نرفتم. خودش آمد. وقتش بود انگار. سال تحصیلی گذشته برای من سال مواجهه مستقیم با مرگ بود. با رفتن فرزانه پزشکی شروع شد. دوستش نبودم و فقط دورادور از روضه های ماجده می شناختمش اما مثل یک دوست نزدیک برای رفتنش داغدار شدم. داغش تازه سرد شده بود که اسفند خبر فوت آقای دیانی آمد. همه چیز تازه شد. سنگین تر حتی. دوم فروردین هم کلاسی فاطمه پرکشید. از این یکی هیچ وقت نمی توانم حرف بزنم و گریه نکنم. روزی نیست که بهش فکر نکنم، یادش نیفتم و فکرش همه قشنگی های دنیا را لنز بی رنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت لنز بی رنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : colorlesslensa بازدید : 45 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت: 22:23

به نام خداهمان روزهای اول بعد از دفاع یکدفعه یادم آمد که باید بروم این را در لنز بیرنگ بنویسم. باز یادم رفت و کار روی کار پیش آمد که دارد نزدیک یک ماه می شود. احساس بی معرفتی می کنم. نمی شود این همه سال غرهای رساله ات را جایی بزنی و بعد خبر تمام شدنش را ندهی. بله الحمدلله بالاخره تمام شد. من دفاع کردم. نمی گویم بعد از چند سال که این مدت هر کس شنید تعجب کرد. دکترا هفت خوان رستمی بود که هنوز هم از تمام مرحله هایش زخمی هستم. ولی تمام شد. لطف خدا بود وگرنه این من وسواسیِ کم‌عزم با دو بچه و مشغله های هر روزه خانه و زندگی آدمِ تمام کردن کاری این اندازه سخت نبودم و برای همین هم این همه طول کشید. دلم برای اینجا نوشتن تنگ شده. در این روزهای آزادی، حیرت، سرگردانیِ بعد از دفاع گاهی شروع یک متن مثل پرنده در سرم اوج می‌گیرد و دلم برای لنز بیرنگ تنگ می شود. کاش بشود مثل قبل بنویسم. + نوشته شده در  شنبه چهاردهم مرداد ۱۴۰۲ساعت 6:23&nbsp توسط صاد  |  لنز بی رنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت لنز بی رنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : colorlesslensa بازدید : 61 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 21:24

به نام خدایک. داشتیم از سفر کاشان برمی‌گشتیم. بعد سال‌ها سفر دل خوشی که منتظرش بودم. پیش دفاع را کرده بودم و آن کوه عظیمی که این همه سال روی شانه هایم کشیده بودم حالا تپه ای کوچک شده بود که فتحش خیلی آسان بود. داشتیم از سفر برمی‌گشتیم و آخر اسفند بود و کنار جاده گهگاه مزرعه های سبزی پیدا می‌شد که طراوتش آدم را مست می‌کرد. پیش خودم حساب کرده بودم یکی دوجا کنار این مزرعه ها بایستیم و چای بخوریم و عکس بگیریم. وسط جاده اینترنت آنتن داد. رفتم توی بله. یاسمین پوستر فوت آقای دیانی را گذاشته بود. سفر و جاده و مزرعه های سبز، هوای آخر اسفند و فروردین‌‌‌ِ پیشِ رو... همه به لحظه‌ای دود شد و رفت هوا. به اعظم پیام دادم. گفت مراسم وداع تمام شده و راه افتاده اند سمت قم. ما هم توی جاده قم تهران بودیم. تا تهران چشمم به ماشین‌هایی که در لاین مخالف از روبه‌رو می‌آمدند قفل شده بود و فکر میکردم انگار وسط یکی از صحنه های نمادین یک درام گیرافتاده ام. خانواده شادی که از سفر برمی‌گردند و این سمت جاده به سوی خانه می‌روند و خانواده داغداری که در آن سمت جاده از تجربه مرگ می‌آیند و از خانه دور می‌شوند...دو. عید با ما راه آمده بود. داشت خوش میگذشت. خبری از ناراحتی و دلخوری‌های معمول نبود. بعد نماز ظهر در خانه پدرشوهر همه خانواده دور هم جزء اول را خوانده بودیم. بچه ها هم کمی آن طرف تر با هم مشغول بازی بودند. خودمان را که از بالا نگاه کردم تصویر شاد کاملی بود. هرچند مریضی پدرشوهر در پس‌زمینه می‌درخشید، آن لحظه خوش بودیم، عید بودیم، خانواده بودیم. بعد از قرآن رفته بودم توی اتاق که بشود زینب را بخوابانم. گوشی را برداشته بودم و اول فیلم‌های گروه خانوادگی مان را نگاه کرده بودم. آنهایی که یاسمین از پارسا فرستاده لنز بی رنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت لنز بی رنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : colorlesslensa بازدید : 110 تاريخ : جمعه 4 فروردين 1402 ساعت: 14:23

به نام خدایکی از اعترافاتی که باید درباره خودم بگنم این است که من دیوانه حرف زدنم. بعضی آدم ها چطور اهل بازی اند؟ نه سیر می‌شوند و نه خسته و بزرگ ترین لذت و تفریحشان بازی کردن است... حرف زدن برای من همان است. نه حرف زدن پرت و پلا و از هر دری سخنی. حرف زدن معین برای روشن کردن یک ابهام، پیدا کردن جواب یک سوال، حل یک مشکل ذهنی یا واقعی... این روی هم ریختن فکرها و تجربه ها و دانسته ها و نتایجی که ازش به دستم می آید هربار حیرتزده ام می کند. همیشه خدا هم که پر از سوالم، پر از ابهام، پر از ایده هایی که دوست دارم فکرها و مظرات بقیه بیاید به کمکش تا به جای خوبی برسد. و همه این ها در حرف زدن است. یکی سینی چای وسط و حرف، حرف و حرف...این تشنگی آنقدر زیاد است که معمولا خودم را پنهام می کنم. خجالت می کشم ازش. مثل آدم بزرگی که یکهو به خودش بیاید و ببیند زشت است وسط همه حرف ها و کارهای جدی بقیه توی مهمانی این فقط فکرش حول بازی می گردد. من هم معمولا همان طور شرمنده می شوم. وقتی می بینم چسبیده ام به آدم ها که حرف بزنیم. که نماز و پذیرایی و بچه را فراموش کرده ام که حرف بزنیم. که خسته نمی شوم از این که حرف بزنیم...خجالت می کشم و عقب می کشم و مدت هاست قبل هر جمع شدنی به خودم یادآوری میکنم انقدر خودت را مشتاق نشان نده، سنگین تر...و سوال ها و فکرها و ابهام ها و همه آن حرف ها و ایده هایی که دوست دارم با یکی مطرحشان کنم پر پر می زنند. مثل من که در حسرت هم صحبت. + نوشته شده در  شنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۱ساعت 13:39&nbsp توسط صاد  |  لنز بی رنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت لنز بی رنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : colorlesslensa بازدید : 67 تاريخ : يکشنبه 11 دی 1401 ساعت: 3:12

به نام خداآقای همسر همیشه می گوید با این وسواس و دقتی که تو آشپزی می کنی ، شیک‌ترین کافه‌های شهر هم غذا درست نمی کنند. مبالغه می کند ولی همیشه حواسم بوده چقدر ادویه بزنم، چه اندازه رب. فلفل دلمه ای ها را چه اندازه ای خرد کنم که خام نمانند و له هم نشوند یا نازکی ورقه های قارچ برای پیتزا چقدر باشد که آب نیندازد. فوت آشپزی ام هم پیازنازک حلقه شده یا زیتون و ادویه‌هایی است که در نهایت می‌پاشم. امشب ولی مامان بزرگی ترین پیتزای عمرم را پخته بودم. یک مایه ماکارونی آماده که از قضا فلفل دلمه و گوجه فرنگی هم داخلش داشت. چنان سرشلوغ و خسته بودم که دادم فاطمه پخش کند روی خمیرپیتزاهای آماده و پنیر بپاشد و رفت توی ماکروفر. اصلا پیتزا درست کردم چون در آن لحظه آسان ترین غذای ممکنی بود که به ذهنم رسید و ظهر هم به دخترک سیب زمینی آب‌پز داده بودم وگرنه پیتزا پختن و خوردن همیشه توی خانه ما مناسک خودش را داشته. آقای همسر که به همان شام سریع هم نرسید. سردرد و دست درد رفت بخوابد. من کلافه از مریضی زینب و خستگی خودم نشستم کنار فاطمه که شامش را بخورد. دخترک ذهن آگاه ترین عضو خانه مان است. چنان با لذت پیتزاهای کم پنیر مایه ماکارونی‌ام را به دهان گذشت که انگار نه انگار وسط یک وضعیت آشفته دارد غذا می خورد. ملچ ملوچ کرد و بعد در صادق ترین حالت ممکن گفت مامان خوشمزه ترین پیتزای دنیا رو پختی!و من هر روز بارها میان بهشت هایی که فاطمه با کلمه هایش برایم درست میکند قدم می زنم. + نوشته شده در  یکشنبه سی ام مرداد ۱۴۰۱ساعت 2:38&nbsp توسط صاد  |  لنز بی رنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت لنز بی رنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : colorlesslensa بازدید : 156 تاريخ : شنبه 12 شهريور 1401 ساعت: 18:55